یک ساعت مانده به تحویل همراه با خواهران توی ماشین در ترافیک به سمت حرم بودیم. ماشین را چند صدمتر دورتر پارک کرده و دوان دوان به سمت حرم دویدیم. توی ابتدای خیابان منتهی به حرم مردم ایستاده بودند رو به حرم و دعا میکردند، ما هم گوشه کنار میله های وسط خیابان ایستادیم. چادر را قرص دور صورت گرفته بودم. در مود استغاثه نبودم. خانواده که در شعاع یک کیلومتری من باشند بروز احساساتم مشکل میشود. کلن مضطرب میشوم و احساس امنیت نمیکنم. چیزکهایی را زمرمه کردم و جالب آن بود که رو به روی حرم امام رضا، از امام علی التماس پدری و استجاب الدعا را داشتم. کلن توی مود امام رضا نیستم. خیلی روابطمان عالی نیست.
بعدش آتش بازی کردند و مردم شیرینی شکلات اینها خوردند. من نخوردم. از هر مزه شیرینای بدم میآید. برگشتیم. برای تولدم کیک خریده بودند. تولد مزخرفی بود، سال قبل که بردنم رستوران بهتر بود. کیک نمیخریدند و پول کیک را به من میدادند راضیتر بودم.
1 فروردین.
به خودم وعده دادم تنهایی خوش بگذرانم. صبح پاشدم رفتم احمدآباد زیبا. المانهای شهری کولاک کرده بودند، تنهایی پیاده روی کردن را خیلی دوست دارم و میان آن همه گل و سبزی و المان واقعن کیفور شدم. رفتم راهنمایی 1 فروردین را با خرید دستبند شروع کردم بعد رفتم مارسل مانتو دیدم و بعدتر هم حاشیه احمدآباد دو دست لباس خانگی خریدم که دوستشان دارم. یکهو تصمیم گرفتم با رضاشهر هم تجدید میثاق کنم، بدجوری دلم برایش تنگ شده بود.
توی خط 95 - که قبلن اسکانیا بود و اولین روز عید نونوار شده و با مدل BRT عوض کرده بودند - نشستم و با بوی نویی پلاستیکها و صندلیها باز دوباره کیفور شدم. مردم کنار خیابانها از ماشینهایی با پلاکهای مختلف پیاده شده بودند و با المانها عکس میانداختند. البته اکثرن مشهدی بودند ولی تک و توک بینشان پلاک غریبه میدیدم، احمدآباد آنقدر دور و متفاوت با فرهنگ دور حرم هست که دستشان به ما نرسد.
همان طور که نیشم باز بود و با لبخند به بیرون نگاه میکردم و درون خودم احساس خوشبختی و رضایت از مشهدی بودن داشتم کمکم به رضاشهر رسیدیم. حس مضاعفتر شد. وارد آینده شده بودم. رضاشهر و گذشته و آیندهی در انتظارش همیشه قلبم را میدرد.
قبول دارم... کوهسنگی محلهای فوقالعاده عالی، زیبا و اصیل است، با همسایگانی که آرام و موقرند اما رضاشهر چیز دیگریست. به باکلاسی کوهسنگی نیست اما گذشته و نوجوانیام به آنجا گره خورده، نمیتوانم نادیده بگیرم. مخصوصن که آیندهام با او درهم تنیده و رشتیده است.
از اتوبوس خالی پیاده شدم. در پیادهروهای رضاشهر به سمت اولین کوچه قدم برداشتم. اعتراف میکنم از اول رضاشهر بدم میآید اما هر چه جلوتر میروی پیادهرو و پارک خطی میانش دلچسبتر و خلوت تر میشود. وارد کوچه کسائی شدم و با شیب ملایم ِ به سمت پاییناش همراه شدم. اصلن بو و هوای رضاشهر با روح و روان آدم بازی میکند. یک جور اصالت را به آدم القا میکند که کوهسنگی در آن ناتوان است.
هی همان طور پایینتر میروی و دلدار نزدیکتر میشود. دل آدم یکجور خوبی میشود، انگار مدینه فاضلهای که در آینده میدیدی جلوی رویت قدعلم میکند... وصف بیشتر این حس بیهوده است، شما نمیفهمیدش.
معشوق ِ جان همان نبش ملک الشعرا تکیه داده، درست مثل درخت شاتوتام. دوران بچگی معشوق ِ جان ِ آن زمانم درخت شاتوت تکیه داده به دیوار کنار ِ درب ِ ورودی ِ ویلایمان بود. همان حس موقع دیدن شاتوتم برای معشوق رضاشهر هم وجود داشت.
چند دقیقهای آن طرف خیابان با چشم ِ دل سیر تماشایش کردم و دوباره برگشتم به طرف خط 95.
شب خانه برادر بزرگترم دعوت بودیم.
برادرم دهه پنجاهیست. در کودکی اصلن روابط خوبی با او نداشتم، الان خیلی بهتر است. مانند تمامی مهمانیها که من در خانه مردم دنبال سوراخ سنبه میگردم تا خودم را قایم کنم، این بار تخت خواب برادر و خانم برادرم در اتاقشان نصیبم شد. همان طور روی تخت نشسته بودم و Candy Crush بازی میکردم تا این مهمانی ملالآور هم مانند بقیهشان تمام شود برود رد کارش.
البته باید بگویم این گوشه گیریها از خجالت نیست، فی الواقع انسان خجالتیای نیستم، به وقتش زبانم به 4 متر هم میرسد ولی بینهایت جامعهستیزم. هر نوع جامعهای هم نه. ترکیب جامعه زنان بیعرضه ِ به اجبار خانهدار ِ روده دراز ِ خود کم بین و جامعه مردان ِ حش*ی کوچک مغز ِ صاحب ِ تمامی حقوق زن ِ خود بزرگ بین برایم متعفن و بیزارکننده است.
این صفات ادامهدار اند اما تا به اینجا، همین چند عدد مهمترین و قانع کنندهترین صفات برای آوردن در این وبلاگ است.
نشسته بودم که برادر دهه پنجاهیم آمد توی اتاق، آمد صفه چتش با دایی جواد را نشانم داد. درباره سیاست و خامنهای و قص علی هذا بود.
دایی جواد مرد کوچک مغزیست، کمتر کسی او را واقعن قبول دارد - یا حداقل من اینطور فکر میکنم - تحصیلات دانشگاهی ندارد اما به جایش در چنل مصاف عضو است و یقین دارد ویدیوهای فیلتر شده آپارات واقعیت محض جامعه امروز اند و نیز اعتقاد دارد دنیا آن جوری که او میبیند حقیقت دارد و غیر از این کذب محض و کفر مبرهن است.
همان طور که میبینید دایی جواد مردک کودن و ساده لوحیست، استدلال خرکی و خرده تحلیلهای نخنمای خود فریبش کسی را قانع نمیکند. صریح اللهجه است و البته کسی حریف زبان 4 متریش هم نمیشود.
چند دقیقهای درباره دایی جواد حرف زدیم، پسر و نوعروسش اتاق بغلی بودند و میدانستم که میشنوند. به جز خامنهای، درباره معمز قذافی، پیونگ یانگ، اردوغان و بقیه لوزرهای قبلی و فعلی هم صحبت کردیم.
در واقع من و برادرم خیلی خوب حرف همدیگر را میفهمیم. او در دهه پنجم زندگیاش، با آن عادت مطالعه ماندگار از دوران کودکی و منطق غیرخرکی و تجربههای سخت و دردناکی که هر فرزند ارشد دهه پنجاهی داشته، خیلی خوب معنای زندگی را فهمیده است. گاهی که با هم حرف میزنیم درباره افکار و عقایدش پیرامون خلقت و فلسفه زندگی و هر آنچه که خوانده و چشیده میگوید و بعضن اعتراف میکند که چه بسیار مانند نویسنده مورد علاقهاش - دکتر علی شریعتی - دیده و گریسته.
آن شب یک جمله ماندگار به من گفت: من به آرزوهام نرسیدم ولی دلم میخواد تو به آرزوهات برسی...
مثل دکتر خانی، مرا گذشته خودش میدید. میدانست که انسانهایی مثل من و او چه کماند. میدانم نهایت خودشیفته بودنم را میرساند، اما میفهمم که چقدر متفاوتم و پیدا کردن آدمهایی مثل خودم برایم حکم کیمیا را دارند.
کاش این جملات اندکی که در طول عمرم از طرف انسانهای ارزشمند زندگیام به من گفته میشوند همیشه در گوشم بماند و خود را ارزان نفروشم.
ارسال
شده توسط bahare در 97/1/16 8:43 عصر